خیال

علی 27ساله دانشجوی معماری بچه مراغه

خیال

علی 27ساله دانشجوی معماری بچه مراغه

ل خسته

بخوام از تو بگذرم ، من با یادت چه کنم؟

تو رو از یاد ببرم ، با خاطراتت چه کنم؟


حتی از یاد ببرم تو و خاطراتتو


بگو من با این دل خونه خرابم چه کنم؟


تو همونی که واسم ، یه روزی زندگی بودی


توی رویاهای من ، عشق همیشگی بودی


آره سهم من فقط از عاشقی یه حسرته


بی کسی عالمی داره ، واسه ما یه عادته


چه طور از یاد ببرم اون همه خاطراتمو


آخه با چه جراتی به دل بگم نمون ، برو


دل دیگه خسته شده ، به حرف من گوش نمی ده


چشم به راه تو می مونه ، همیشه غرق امیده


بخوام از تو بگذرم ، من با یادت چه کنم؟


تو رو از یاد ببرم ، با خاطراتت چه کنم؟


حتی از یاد ببرم تو و خاطراتتو


 چرا در سکوتی این‌چنینی حیرانیم؟

                 می‌دانی که عاشقانه دوستت دارم.

پس بگو

    با من بگو

      با تو نجوایی پر تلاطم می‌کنم.

                   این منم که در تو می‌نگرم 

                              یا تویی که چنین نگاهم می‌کنی؟!

اگر آسمان‌م

   چرا بر پهنه‌ی اقیانوس آرمیدم؟

گر اقیانوس‌م

     چرا در گسترهی آسمان

          رنگ  آبی‌ام را پاشیده‌ام؟!

این آبی

          انعکاس کدام یک ماست؟

ای داد بر من کدام یک منم؟!

گر اقیانوس‌م

     این تکه تکه‌های"ابر" چیست بر نرمینه تنم؟

بگو

  این پاره پاره‌ها ز کجا بر اندام‌مان نشسته است؟

آه! آری دریافتم

         تکه پاره‌ها

            میوه عشق است و پیوند دهنده جدایی ما!

اتصال من به توست

                   پیکی بی‌کلام است و

با" حضور".

سعادت" حضور هو" را

                " ابر" داراست و

آن هدیه‌ای از جانب" او" به عشق ماست.

...

شوریده و مجذوب ز" حضور او"

              آسمان صاعقه وار دستی بر پیکر اقیانوس می‌کشد

بشنو آسمان چگونه می‌خواند

نعره می‌زند یا" هو" را سپاس می‌گوید!؟

وای

      ببین که"ابر" چگونه می‌بارد!

آخ می‌بینی زین تماس!

    اقیانوس چه مشت‌هایی بر سینه خود می‌کوبد

                                 ضجه می‌زند یا هلهله می‌کند!؟

این غرش و کوبش ز چه روست؟!

هر قطره که بر پهنه اقیانوس شتابان می‌افتد  

         بنگرید که اشک شوق‌اش را چگونه به بالا می‌ریزد.

این چرخه بارش از کدامین به کدام است؟!

زین بارش

       تشنگان نیز کام خود می‌گیرند!

اما  

    اما به اراده" هو"

        اشکهای ذوق زده اقیانوس به اصل خود باز می‌گردند.

و این یکی ازصفات" او" ست که

           خلوص‌ات را دیده و آن را در خودت ذخیره می‌سازد.

این صفت" عشق" است که به جز"عاشق" و" معشوق"

خشکیده پیکره‌ها را نیز آغشته ساخته و

منتشر گشته

          احیا می‌کند و

                     شیدا می‌سازد و

                               تکثیر می‌شود...

 چرا در سکوتی این‌چنینی حیرانیم؟

                 می‌دانی که عاشقانه دوستت دارم.

پس بگو

    با من بگو

      با تو نجوایی پر تلاطم می‌کنم.

                   این منم که در تو می‌نگرم 

                              یا تویی که چنین نگاهم می‌کنی؟!

اگر آسمان‌م

   چرا بر پهنه‌ی اقیانوس آرمیدم؟

گر اقیانوس‌م

     چرا در گسترهی آسمان

          رنگ  آبی‌ام را پاشیده‌ام؟!

این آبی

          انعکاس کدام یک ماست؟

ای داد بر من کدام یک منم؟!

گر اقیانوس‌م

     این تکه تکه‌های"ابر" چیست بر نرمینه تنم؟

بگو

  این پاره پاره‌ها ز کجا بر اندام‌مان نشسته است؟

آه! آری دریافتم

         تکه پاره‌ها

            میوه عشق است و پیوند دهنده جدایی ما!

اتصال من به توست

                   پیکی بی‌کلام است و

با" حضور".

سعادت" حضور هو" را

                " ابر" داراست و

آن هدیه‌ای از جانب" او" به عشق ماست.

...

شوریده و مجذوب ز" حضور او"

              آسمان صاعقه وار دستی بر پیکر اقیانوس می‌کشد

بشنو آسمان چگونه می‌خواند

نعره می‌زند یا" هو" را سپاس می‌گوید!؟

وای

      ببین که"ابر" چگونه می‌بارد!

آخ می‌بینی زین تماس!

    اقیانوس چه مشت‌هایی بر سینه خود می‌کوبد

                                 ضجه می‌زند یا هلهله می‌کند!؟

این غرش و کوبش ز چه روست؟!

هر قطره که بر پهنه اقیانوس شتابان می‌افتد  

         بنگرید که اشک شوق‌اش را چگونه به بالا می‌ریزد.

این چرخه بارش از کدامین به کدام است؟!

زین بارش

       تشنگان نیز کام خود می‌گیرند!

اما  

    اما به اراده" هو"

        اشکهای ذوق زده اقیانوس به اصل خود باز می‌گردند.

و این یکی ازصفات" او" ست که

           خلوص‌ات را دیده و آن را در خودت ذخیره می‌سازد.

این صفت" عشق" است که به جز"عاشق" و" معشوق"

خشکیده پیکره‌ها را نیز آغشته ساخته و

منتشر گشته

          احیا می‌کند و

                     شیدا می‌سازد و

                               تکثیر می‌شود...

 

شاعر از کوچه مهتاب گذشت

لیک شعری نسرود

نه که معشوقه نداشت

نه که سرگشته نبود

سالها بود دگر

کوچه مهتاب خیابان شده بود

گاهی فقط من و تو

انسان

انسانهای / بزرگ / متوسط / کوچک

 

انسان های بزرگ در باره عقاید سخن می گویند
انسان های متوسط در باره وقایع سخن می گویند
انسان های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند

 

انسان های بزرگ درد دیگران را دارند
انسان های متوسط درد خودشان را دارند
انسان های کوچک بی دردند

 
انسان های بزرگ عظمت دیگران را می بینند
انسان های متوسط به دنبال عظمت خود هستند
انسان های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند

 


انسان های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند
انسان های متوسط به دنبال کسب دانش هستند
انسان های کوچک به دنبال کسب سواد هستند

 
انسان های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند
انسان های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد
انسان های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند

 
انسان های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
انسان های متوسط به دنبال حل مسئله هستند
انسان های کوچک مسئله ندارند

 

انسان های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند
انسان های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند
انسان های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند

 

فریدون مشیری

بگذار سر به سینه من ، تا که بشنوی

                                       آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش ازین ، نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده سر در کمند را

                                     بگذار سر به سینه من ، تا بگویمت :

اندوه چیست ،      عشق کدامست ،      غم کجاست ؟

                            بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

 عمری ست .... در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که  اگر بینمت به کام

                               خواهم

                                     که جاودانه بنالم به دامنت

شاید  

    که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین

                     که هیچ وفا نیست با منت

تو ، آسمان آبی آرام و روشنی

               من .... چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم !

با اشک    شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت  .....

                  ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ، ای چشمه شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند!

                                        خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب !

 

" فریدون مشیری "

 

به درود

او...
 
 

او تسلی بخش اندوه نگاهم بود و رفت         چلچراغی در دل شام سیاهم بود ورفت

کاروانی از غزل را پیش رویم می نهاد       او تمام هستی من، تکیه گاهم بود و رفت

باز در کار دلم وامانده ام بی یاد عشق         او همیشه چاره ساز اشتباهم بود و رفت

رفت و دیدم آتشی بر دل نهاد                او به وقت بی کسی تنها پناهم بودو رفت

مانده ام بایک سکوت تلخ در راه جنون        حاصل تشویش سال و سهم ما بود و رفت

 

دوسال گذشت ؟تورفتی ما ماندیم بایه دنیایی افسوس 

به خاطر کی ؟

پرسید بخاطر کی زنده هستی؟

با اینکه دلم میخواست داد بزنم *بخاطر تو* گفتم *بخاطر هیچکس*

پرسید پس بخاطر چی زنده هستی؟

با اینکه دلم داد میزد *بخاطر تو*با بغض غمگینی گفتم *بخاطر هیچ چیز*

ازش پرسیدم تو بخاطر چی زنده هستی؟

اشک در چشمانش جمع شد و گفت *بخاطر کسی که بخاطر هیچ زنده است*

دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی

 می یابد که نفس آدمی را می برد