شرط عشق هیچ شدن است
در عشق دو دلی و تردید نیست
بی تردید باید هیچ شد
عشق ماندن است.نه رفتن
باید بومی این شهر باشی
تا غم غربت نگیردت
باید اهل همین دیار بود
یکبار که رفتی برای همیشه رفته ای
برگشتن دیگه بی فایدس...
ای کاش می توانستم
باران باشم تا تمام غمهای دلت را بشویم
ای کاش می توانستم
ابر باشم تا سایه بانی از محبت برویت می گسترانیدم
ای کاش می توانستم
اشک باشم تا هر گاه که آسمان چشمت ابری می شد باریدن می گرفت
ای کاش می توانستم
خنده باشم تا روی لبانت بنشینم و غنچه بسته لبانت را بگشایم
ای کاش می توانستم
یک پرنده باشم و پر می گشودم و تا دور دست ها در کنار تو پرواز می کردم
و ای کاش سایه بودم
تا نزدیک ترین کس به تو می شدم...
آری ای کاش سایه بودم تا همیشه و همه جا همراه تو باشم...
دوستت دارم تنها دلخوشی زندگیم!
تنها دلیل زندگیم با یه غمی:
زندگی بخشی از ان کلبه ی تنهایی و تاریکم است در روزگار
حال نیز من خسته ام از قسمت این روزگار
اشنا کرد و نباید کرد و میکرد روزگار
اخه تقصیرم چه بود جز درد عشق در این زمان
روزگار با من بد کرد گله مندم روزگار
میزنم از هر دری باز شد دیگر دری بر روی من
چه کنم چه میشوم از زندگی از یاد عشق
ای مردم غربتی داده به من این مرغ عشق
میزنم اه دلی قلبم شکست این مرغ عشق
زندگی زیباتر از دلتنگی من میشود از غربتم از درد عشق
خسته ام از زندگی اینک چرا ای مرغ عشق
حال وقت ان که نیست ای بی وفا ای مرغ عشق
وقتی رفتی تو از ان حبس ابد در زندگی
من نیز با خود ببر ازاد کن از زندگی
رفتی یادم نکردی بی وفا در پیله ام
گفتی این پیله در جور زمان باز میشود
روزگار گشت و بگردید و گذشت این روزگار
اخه تقصیرم چه بود جز درد عشق اینک چرا؟
شب سردی است و من افسرده
راه دوریست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها از جاده عبور
دور ماندن ز من ادم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزوده مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر امد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر ارم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
.من عاشقانه میکنم نگاه بر دو چشم تو
تو تازیانه می زنی به چشم و بر نگاه من
چو آفتاب می شوم دمی که گرم و روشنت کنم
چو ابر تیره می شوی که سد نهی به راه من
خراب تر ازین کسی نمی شود که من شدم
تو هرچه می کنی بکن ، سزات با خدای من...
گاه یک لبخند آنقدر عمیق میشود که گریه می کنیم
گاه یک نغمه آنقدر دست نیافتنی میشود که با آن زندگی می کنیم
گاه یک نگاه آنچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند
گاه یک عشق آنقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم
------------------------------
رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت
زندان دل بهتر ؟یا زندان تن .زندان تن یه روز وقتش تموم میشه ولی زندان دل یه عمر که زندانی هست
اکنون که می نویسم از تمام شب های تنهایی ام تنها ترم
از تمام دلتنگی ها دلتنگ ترم
هم چون روز روشن بر من هویداست که در مسیر زندگی ات روانه خواهی شد
و شاید هیچ گاه من در خاطرت نمانم
و من بی شک هر جا که باشم نشانی از تو دارم
که با تو بودن را برایم زنده می کند
تو می روی ومن با لبخند بدرقه ات می کنم
من می مانم و کوله باری ازاحساس تنهایی
می مانم
باز هم مثل همیشه
اما می دانم
در تنهایی هم
با من هستی
خوندن من یه بهونست یه سرود عاشقانست من برات ترانه میگم تا بدونی که باهاتم
تو خودت دلیل بودنم بی تو شب سحر نمیشه میمیرم بی تو
من عشقت رو به همه دنیا نمیدم حتییادت رو به کوه ودریا نمیدم با تو میمونم واسه همیشه
اگه دنیا بخوادمنوتو تنها بمونیم واست میمیرم جواب دنیا رو میدم
سردی نگاه خودش گرمی میاره فاصله سزای من وتو نیست
تویی مثل همیشه اینجور دل حق ما نیست بودن تو آرزومه حتی واسه یک لحظه
میمیرم بی تو
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد ، پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
آه ، او با این غرور و شوکت و نیرو
در جهان یکتاست
بیگمان شهزاده ای والاست
دختران سر می کشند از پشت روزنها
گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق پندار
شاید او خواهان من باشد
لیک گویی دیده شهزاده زیبا
دیده مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
مقصد او ، خانه دلدار زیبایش
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
کیست پس این دختر خوشبخت ؟
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست ، آری ، اوست
آه ای شهزاده ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب میدیدم که می آیی
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره بسی دور است
لیک در پایان این ره ، قصر پر نور است
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش
بازهم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته میگویند
دختر خوشبخت ...!
توکه نیستی ... تو که نیستی قلبه عاشق بی قراره
آرزویه تو رو داشتن باز تو رو یادم میاره
تو بدون که بی تو هرگز شبه من سحر نمیشه
جز تو چشمام واسه هیچکی نمیباره ، تر نمیشه
هنوزم حسه نیازت از تو قلبه من نرفته
کاش بدونی ، کاش بدونی زندگی بی تو چه سخته
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟ جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم ! یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید . . .
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود . . .
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند . . .
مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . به فکر فرو رفت . باید کاری می کرد . باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید . او می توانست بازیگر باشد .
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد! وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!! سفارشهای مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود . . . حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است . همانند بقیه مردم!
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟ جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم ! یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید . . .
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود . . .
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند . . .
مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . به فکر فرو رفت . باید کاری می کرد . باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید . او می توانست بازیگر باشد .
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد! وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!! سفارشهای مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود . . . حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است . همانند بقیه مردم!
|
تمام دارایی درویش کلبه ای بود که در آتش خشم حاکم می سوخت چون آتش عصیان حاکم در شهر شعله کشید درویش از شهر برون شد ، در راه همی رفت تا چشمش به رهگذری افتاد دستان رهگذر را گرفت و به اشارتی شهر سوخته را نشانش داد و تنها دراییش را ، سفره دلش را با رهگذر شریک شد : برای تو بگویم که چه بی اندازه دلم دلتنگ است و زمین با همه وسعت به چه میزان تنگ است پیر و میخانه دگر نیست ، وادی شاه و تفنگ است گوشه مسجد رندان پر از سوخته سنگ است حرمت پیر خرابات به زیر دل سنگ است بوی خاکستر و خون است به سان روز جنگ است گویی انسان بودن جرمی بزرگ است ، ننگ است زیر سم های ستوران پای انسان لنگ است دل یکرنگ کجا بود ؟ وادی ، وادی رنگ است ناله های دل مردم نوای ساز و چنگ است باز نگاه سرد درویش پی شهر سوخته می دوید ، رو به رهگذر گفت : و برای تو بگویم که زمستان به چه حالت سرد است هاله نور که بینی ، شعله های پر درد است رونق نان که به بازار شنیدی ، غم مرد است شور و شادی که بگفتند همین سکوت سرداست سرخی گونه دگر نیست تمامش رخ زرد است خسته ام آبم رسانید چون تنم تب دارد و دل پر ز درد اس ؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟ ؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟ ؟؟؟ ؟؟ ؟ گرچه از فاصله ماه به من دورتری ولی انـگارهمینجا وهمین دوروبری ماه میتابد وانــگار تویی می خــندی باد می آید وانـــگار تویی میگذری
|
اآنقدر بوسیدمش تا خسته شد